سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا سادات مامان عيد غدير بر تو سادات كوچولوي من مبارك...

سلام سادات خانومم، خدا رو شكر كه خوبي عزيزم. هزار هزار ماشاءالله لحظه اي آروم نداري تا من يا بابايي مي شينيم مياي يكي مون رو صدا ميكني و ميگي بيا اتاق من! هيچ رقمه هم زير بار نميري و كوتاه نمياي تا من يا بابايي رو از جا بلند نكني. امروز سه شنبه بيست و چهارم آبان ماهه و روز عيد غدير خم. شما و بابايي هم كه سادات هستيد تماس هاي تلفني براي عرض تبريك داشتيد كه تمومي نداشت! و من از اين بابت خدا رو شكر ميكنم. صبح كه از خواب بيدار شديم بعد از خوردن صبحانه، من هم مشغول درست كردن ناهار شدم و ميوه ها رو شستم تا وقتي كسي اومد ديگه كاري نداشته باشم. به عمو محسن و زن عمو زنگ زدم و تبريك گفتم. به عزيز هم زنگ زدم و تبريك گفتم. خوشگل من تو هم بازيگوشي و...
24 آبان 1390

مهموني ...

سلام به نفسم، دخترم ديروز يعني جمعه بيستم آبان نود روز تولد مامان پروين بود. "مامان پروين جون تولدت مبارك" انشاءالله كه صد و بيست ساله بشي. روز پنجشنبه ظهر بود كه زنگ زدم به ساجده دختر عمو احمد تا با شوهرش بيان خونمون اما متوجه شدم كه مامانش هم از بابلسر اومده تهران، به همين خاطر اصرار كردم كه حتما جمعه ناهار بيان خونمون. از صبح كه بيدار شدم مشغول آماده كردن غذا و تدارك ناهار بودم مدت زمان كمي پيشمون بودن ولي تو هم زمان كم هم خيلي بهمون خوش گذشت و حسابي حرف زديم و خوش گذرونديم. تو هم با محمدجواد بازي ميكردي و هر چي دستش بود ازش ميگرفتي. ديگه زورت هم زياد شده و حريف همبازيهاي هم سن و سالت ميشي. اما محمد جواد با اينكه هفت سالشه دلش نميومد به...
21 آبان 1390

اولین بارش برف پاییزی

سلام خوشگل مامان امروز صبح وقتي از خواب بيدار شديم متوجه نشديم كه بيرون از خونه چه خبره. وقتي بابايي آماده شد و خواست كه از در بره بيرون، در كمال ناباوري گفت: واي ببين بيرون چه خبره؟! من و تو هر دو رفتيم پشت پنجره و ديديم كه چقدر برف اومده و همه جا رو سفيد پوش كرده! خيلي قشنگ شده بود و همه ي درختاي جلوي در پر بود از برف. تو هم خوشحال شدي و گفتي واي برف! ذوق كردي و به من و بابايي نشون ميدادي و ميگفتي برف! خيلي حس خوبي داشتم و احساس تميزي بينهايتي در هواي بيرون ميكردم. دوست داشتم ميرفتيم بيرون و بازي ميكرديم هر چي بهت گفتم سارا بيا بريم بيرون برف بازي كنيم تو گفتي كه نه! برف نه! علاقه اي به خيس شدن زير برف و بارون نداري برخلاف من كه عاشق راه ر...
17 آبان 1390

سارای خوابالو...

سلام خوشگل مامان، الان خوابیدی و من دارم وبگردی میکنم. وقتی که بیداری اصلا اجازه نمیدی من بشینم پای کامپیوتر. من هم گفتم تا تو خوابیدی از فرصت استفاده کنم و یه کم وب گردی کنم. سارای خوشگلم عاشقتم و وقتی میای میگی مامان دوست! (یعنی دوست دارم) دلم برات ضعف میره. عاشق مهربونی هاتم دخترم!   ...
14 آبان 1390

بالاخره رفتیم آتلیه...

سلام به نفس و دردونه ي من! سارا جونم ميدوني كه از اول اين ماه تقريبا همش در رفت و آمد به آرايشگاه بوديم. آخه واسه پنجم آبان ماه وقت آتليه گرفته بوديم و بايد واسه گرفتن عكس امسال آماده ميشديم. هر چند اين عكس بايد هفدهم مرداد گرفته ميشد ولي به خاطر مريضي عزيز به تاخير افتاد و من خيلي از اين بابت راضي نيستم ولي خوب چاره اي نيست باز هم خدا رو شكر كه تونستم هماهنگش كنم. چون دوست نداشتم اين فرصت رو از دست بدم. دوم آبان رفتم آرايشگاه و موهامو مش كردم. بعدش هم رفتم كلاس بيمه، عصري كه برگشتم خونه با ديدن من تعجب كردي از اينكه موهام رنگش عوض شده بود و تغيير كرده بودم متعجب شدي. ولي خوب بعدش ديگه برات عادي شد. چهارشنبه چهارم آبان با هم رفتيم آرايشگاه و...
8 آبان 1390